مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

در طول شب تا صبح دوبار شیر می خواهد، دوم بارش حدوا ساعت 5 صبح است. بیدار می شوم تا شیشه را آماده کنم که صدایش بلند می شود، باید بغلش کنم تا برادرش بیدار نشود.

با هم شیر را آماده می کنیم و امیرعلی بیدار می شود و می گوید:مامان، پا، پا(یعنی مرا روی پاهایت بگذار تا بخوابم)

امیرحسین را روی تشک می گذارم و شیشه را در دهانش، امیرعلی را روی پا. خیلی کم پیش آمده که وقتی بیدار می شوند فقط یکیشان بیدار شود، اغلب با هم بیدار می شوند و این اوایل سخت به نظر می آمد، حالا اما عادت کرده ام، مثل تمام عادت های مادرانه ای که بعد از تولد امیرعلی شکل گرفتند.

بعد از خوردن شیر خیلی خودش را این ور و ان ور می زند تا بخوابد، ورم لثه هایش چند روزیش بیشتر شده اما خبری از دندان ها نیست و حس مادرانه ام می گوید لثه هایش اذیتش می کنند.

پاشنه ی پای راستم به خواب رفته،تشک امیرعلی را آرام روی زمین می گذارم و حالا توبت امیرحسین است. 

تا می گذارم روی پا امیرعلی همان طور گیج گریه می کند و می خواهد که روی پا برگردد. شرح و تفصیل چگونه خواباندنشان طی شب تا صبح طولاتی ست و جذاب نیست اصلا برای نوشتن و خواندن، بگذریم

زمان زیادی گذشته و بیم دارم نمازم قضا شود، خداروشکر خوابیده اند، نمازم را می خوانم و یک بار دیگر میانگین درصدهای چند رتبه زیر20 را با خودم مقایسه می کنم و بعد بیهوش می شوم.(از جمله دیوانه بازی های ادامه دار بعد کنکور)

ساعت 7:15 با حال بدی بیدار می شوم، سعی می کنم دوباره بخوابم و خوشحالی عمیقی دارم از بیدار نشدن پسرها.

7:30 امیرعلی بیدار می شود، راضی اش می کنم که بخوابد، معمولا راضی نمی شود اما این بار خداراشکر رحم کرد به حال نزار مادرش.

بعد از او امیرحسین و... تا 9:30 نوبتی با نق نق بیدار می شوند و به نوبت روی پا و من هم در این بین چرت های پراکنده ای میزنم...

خواندن این های سودی ندارد برای شما، راستش می دانم این روزها مثل باد گذر خواهند کرد، دوست دارم به یادگار بمانند، هرچند سخت و خسته کننده. 

امروز اما از آن روزهایی ست که حال جسمی ام مساعد نیست و این باعث شده بی حوصله باشم. 

برای همین فقط از بچه ها مراقبت می کنم و به سراغ هیج کار دیگری نمی روم. 

باران زده، آخ که چقدر دلم میخواست بزنم بیرون، اگر بچه ها بزرگ تر بودند قطعا خانه نمی ماندم اما الان نمی شود، بشود هم سختی اش می چربد به کِیفش... 

پنجره را باز می کنم و امیرعلی ذوق دارد که خیابان را نگاه کند. 

هوای تازه وارد خانه می شود، حالم بهتر است. 

کمی ظرف می شورم و دور و بر پذیرایی را مرتب می کنم. منتظرم تا از راه برسد و بچه ها را به او بسپارم و خودم به خلوت خودم، اشپزخانه بروم و به بهانه درست کردن شام کمی تنها باشم آن جا. 

پادکست و هندزفری را اماده می کنم. می آید، پادکست شروع می شود و من غرق می شوم در دنیای خودم. 

نیم ساعتی بیشتر دوام ندارد، بچه ها خیلی شیطنت دارند و او خسته است، خودش چیزی نمی گوید، خودم متوجه می شوم که نیاز به کمک دارد. 

شام را می آورم، همزمان فیلمی که دو روز پیش دانلود کرده بودم را می گذارد تا ببینیم. 

غذا نمکش زیادیست انگار، خودم می گویم وای شور شده، ببخشید

انکار می کند، می داند از صبح حال جسمی مساعدی نداشته ام و خسته ام حالا.

شروع خوبی دارد فیلم اما انگار الان وقت دیدنش نیست، چرا که

امیرعلی یک ربع تمام گریه می کند که گوشی می خواهد و تکنیک همدلی و جزیره مسخره بازی و بغل و بوس و باقی مسائل کارساز نیست. البته که من هیچکدام را به کار نمی گیرم طی شام و پدرش است که تلاش می کند 

سرم پر از صدا شده و گریه هایش حسابی اعصابم را خرد کرده، اما  چشم های اشکی اش مادر مهربان درونم را تکانی می دهد و سرزنش می کند، بغلش می کنم، قصد آرام شدن ندارد. 

به او می گویم بیخیال فیلم شویم فعلا، موافق است. 

حالا هر دو شروع به گریه می کنند. تشک ها را آماده می کنم، امیرحسین را بغل می گیرم و به امیرعلی می گویم که بیاید تا بخوابیم.

حدس میزنم کلافگی اش بخاطر انرژی زیادی هست که امروز خیلی تخلیه نشده، فردا اگر هوا خوب باشد به حیاط می برمش تا حسابی بازی کند، اگر خدا بخواهد. 

او امیرحسین را می گیرد و من امیرعلی را روی پا می گذارم، بعد هم امیرحسین را تحویل می گیرم و بعد بیست دقیقه هر دو به خواب می روند. 

بعد از خوابشان حس رهایی دارم،یک زمان تنهایی

این ترانه در سرم اما تکرار می شود:

شنبه روز بدی بود، روز بی حوصلگی

وقت خوبی که می شد،غزلی تازه بگی.... 

 

"الحمدلله علی کل حال"

 

  • مهرنویس

اگر آن دو سه تست ‌شک دار را در رشد و آن یکی را در عمومی و دیگری را در تربیتی میزدم الان خوشحال بودم.

5 تست ناقابل

چندماه قابل دار

گفته بود تو شک دارهایت را بزن، بد کردم... خیلی بد

  • مهرنویس

مدتی هست درگیر کاری هستم که مدت هاست فکرم را مشغول کرده، تا قبل از شروع کار بارها خودم را به بی خیالی زده ام، بارها تلقین کرده ام که برایم مهم نیست اصلا این مسئله، بارها الویت هایم را مرور کرده ام تا به خودم بفهمانم این آرزو یا شاید این خواسته فقط یک قسمت کوچکی از مسیر است که حتی پر می شود با جایگزین های مشابهش!

اما هیچ وقت کاملا قانع نشدم و برای همین، برای بستن این پرونده ی همیشه باز، برای رهایی ذهنم، برای ثابت کردن خودم به خودم دوباره شروع کردم این کار را.

وضعیت فعلی ام آن طور نیست که باید، یعنی با این روند به آنچه می خواهم نخواهم رسید، اما تلاشم را می کنم. 

شرایطم متفاوت تر از قبل است، زمانم محدودتر، انرژی ام کم تر. 

تمام خودم را برایش نگذاشته ام

و این برای من کمالگرا یعنی بد

و راستش نمی توانم تمامم را بگذارم

اما هم چنان آرام ارام تلاش می کنم

می دانم اگر خدا بخواهد می شود و اگر هم نخواهد... 

راستش دلم می خواهد که او برایم بخواهد و مقدرات خیر را در این مسیر برایم رقم بزند. 

فقط نوشتم که بماند به یادگار

که اگر موفق شدم هر لحظه که دیدم این پست را تذکری باشد که شاکرش باشم و اگر شکست خوردم با دیدنش دوباره مچاله شوم، اشک بریزم، در خود فرو روم و در نهایت دوباره بایستم و برایش تلاش کنم. 

محتاج دعایتان هستم دوستان

گفتم بدانید که اگر نمی نویسم، مشغولم، و قلمم خاموش فی الحال. 

ارادتمندتان

قربان معرفت و همراهیتان❤️

 

 

پ. ن

این نوشته را همان16 دی نوشتم اما پیش نویس نگه داشتم

حالا اما دوست دارم بگذارم که بماند

  • مهرنویس

فکری شده و دچار تردید

نمی دانم باید چکار کنم 

برایش می نویسم فلان راهکار می تواند راهگشا باشد

بعد سوالی را می پرسم که احتمال می دهم تاکنون نپرسیده ام. 

برای کمک به خودم و خودش 

می پرسم:وقتی چنین حالی داری دوست داری چکار کنم؟ چه انتظاری داری؟

_می گوید:" من انتظار دارم خودت باشی

دست به خودت نزن

همینجور که هستی

تا همه چی واقعی و برآمده از دل باشه!"

گاهی آن قدر مجبوری نقاب بزنی، نقش بازی کنی و به قول او از سر تکلیف کارهایی را برای دیگران انجام دهی که این می شود جزو لاینفک شخصیتت... و فکر می کنی خیلی دلسوز و فداکار و به فکر هستی! خیلی معرفت داری و...

حالا اگر آن بقیه در چنین مواقعی مثل تو نباشند کلی دلت برای خودت و تنهاییت می سوزد و با خود فکر می کنی هیچ کس قدر محبت های من را نمی داند، هیچ کس وقتی که باید باشد نیس و...

هر چند من احوالات او و بهبود حالش برای مهم بود و هست 

هر چند از سر تکلف ننوشتم برایش

اما تلنگر خوبی بود 

و هرچندتر که بقیه مثل او پذیرای خودم نخواهند بود و لازم است گاهی از سرتکلف همدلی داشته باشم.

تلنگری بود برای دقیق شدن روی مدل همدلی هایم

و نیتی که از همدلی دارم.

باشد که به قول او صادق باشم

اول با خودم

بعد با بقیه

 

بعدا نوشت:

دوستان صمیمی زهرا! 

رفتارهایی که از نظرتان و برداشتتان متظاهرانه بوده و نه صادقانه، برای خوشحال کردنتان بوده، و نیتی دلی برای خوشحال کردن و عوض کردن حال شما

اصلا زین پس اینا هم کنکله😒

یه مدت کسی تحویلتون نگیره و هواتونو نداشته باشه تا قدر منو بدونید😏

حتی تویی که از حذف پیام ها بعد ارسالشون دلخوری

تو هم از انتقادت پشیمان خواهی شد😂

 

 

 

  • مهرنویس

برای تو می نویسم

برای تویی که هیچ وقت اولین روز آشناییمان را فراموش نخواهم کرد

برای تویی که در حساس ترین دوران زندگی ام با بهترین کیفیت ممکن همراه بودی و هم دل!

تویی که هروز ذوق دیدنت را داشتم آن روزها 

روزهایی که گذشت و مایی که دور افتاده ایم از هم...

همیشه هرچند جسممان دور می شد از هم، باز انگار رشته ای نادیدنی از محبت و الفت بینمان کشیده شده بود،رشته ای که انگار هیچ وقت نمی پوسید، نمی گسست...

برای تو می نویسم که با صحبت هایت مسیرم را عوض کردی

نگاهم را

شرایطم را 

و من برای وجودت و برکاتی که به همراه داشته برایم تا همین لحظه، همیشه خدا را شکر کرده ام. 

مهربانِ من!

لحظاتی که شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و دقایق فراغت را برای حرف زدن غنیمت می شمردیم، اوقاتی که تلفنی حال هم را جویا می شدیم و آن روزهایی که به خانه مان می امدی و من بعد از رفتنت خیره به جایی که نشستی و به حرف هایی که زدیم فکر می کردم را دل تنگم!

قرار بود گذر ایام و ‌‌‌دور شدن ها، ما را از هم دور نکند

اما مغلوب شده ایم انگار

مغلوب شرایط 

من سهم خودم را ازین رابطه به دوش نکشیدم آن طور که باید

رابطه مراقبت می خواهد و توجه... 

چند وقتی ست فکر می کنم از کجا شروع شد این فاصله

این دورشدن دلهامان از هم

شاید تو خوب به یاد داشته باشی و به رویم نیاوری... 

نمی دانم

اما دیگر نمی گذارم گل رابطه مان این چنین رنگ پریده و پژمرده بماند.

تو هم کنارم باش مثل همیشه که به وجودت، به حضورت و به یادت نیازمندم.

 

پ. ن

رابطه مراقبت می خواهد، حواسمان باشد 

به حال خودش رهایش کنیم پژمرده می شود، می پوسد و از بین می رود. 

 

  • مهرنویس

ساعت 6:30

_صبح به خیر

_....

_سلام

با ضعیف و ناراحت ترین صدای ممکن جواب می دهم:سلام.

اگر جوابش واجب نبود که باز هم سکوت جایز بود در منطق من، منطق که نه، در مانیفست احساسات من. 

هم چنان بالای سرم ایستاده و می فهمم  نگاه می کند، من هم نگاه می کنم، اما نه به او، به طفلی که از یک نیمه شب تا 6:30 صبح دل درد داشته و گریه می کرده و هنوز هم آرام نشده کاملا.

می رود تا آماده شود، صدای سشوار را به صدای جاروبرقی تغییر می دهم شاید چاره بیفتد و کمی بخوابد این پسر.

وقت رفتن هم چند دقیقه ای کنارم می ایستد و نگاهم می کند تا حرفی بزنم. 

کلی جمله در ذهنم آماده کرده ام که صبح دم رفتنش، مثل تیری پرتاب کنم و تخلیه شوم،اما حالا...حالا می دانم سکوتم بهتر به او می فهماند که بدجور خسته و عصبانی هستم.

می فهمد که قصد حرف زدن ندارم، خداحافظی می کند و می رود.

و پسری که هم چنان بیدار است و نق می زند.

تقصیر او نیست این حجم خستگی، خودم اصرار دارم او شب ها بخوابد تا صبح بتواند بیدار شود، کارش زیاد است و سنگین، می گویم من صبح می توانم استراحت کنم، تو نه. 

اما نمی دانم چرا اینقدر عصبی هستم از اینکه دیشب کمکم نیامده، منطقی نیست این عکس العملم... 

بعد از رفتنش برادر پسر هم تکانی می خورد و غلتی می زند، آهی می کشم، می دانم وقت بیدارشدنش است و حتی اگر نوزاد خانه مان بخوابد، باز من نمی توانم بخوابم.

در ذهنم مرور می کنم:امیر حسین که خوابید امیرعلی را بالا پیش مامان می برم تا خودم هم بخوابم.

بعد آن قسمتِ خیلی مادرِ نامنعطفِ وجودم فریاد می زند:بی خود می کنی! بچه های تو هستند، بقیه چه گناهی کرده‌اند که بی خواب شوند. تسلیمش می شوم،درست می گوید. 

به جایش به  این فکر می کنم که به جای یک ساشه، دو ساشه مولتی کافه را در فنجان بریزم، بعد یادم می آید جایی خوانده ام که مصرف زیاد کافئین ممکن است زمینه افسردگی را فراهم کند، در این شرایط فقط افسردگی را کم دارم! این می شود که به یکی اکتفا می کنم، البته هنوز در ذهنم.

امیرحسین که می خوابد زیر کتری را روشن می کنم و کنارش دراز می کشم.ساعت7:45 است. 

رو به سقف خانه می گویم:خدایا، جفتشان تا 9/30 بخوابند و من هم.

بعد بلند می گویم:می دانم این طور نمی شود! از عمد این را می گویم که پیش خدا مظلوم نمایی کنم و دلش برایم بسوزد،بلکه واقعا همه تا 9:30 بخوابیم. 

چشم هایم را می بندم. چند خواب مزخرف و ترسناک و مسخره ظاهر می شوند و بعد صدای امیرعلی که مشغول بازی با لگوهایش است.

ساعت9:20 است، خوشحالم که خدا صدایم را شنیده و خوابیده ام. 

دلم نمی خواهد بلند شوم، اما نق نق های امیرحسین  پررنگ تر می شود و می فهمم که گرسنه است، شیشه را آماده می کنم و بعد هم امیرعلی مَمی(غذا، هرچیزخوردنی) می خواهد و باید صبحانه حاضر باشد. 

با اینکه تقریبا دوساعت خوابیده ام اما بی خوابی شب بی حال و خوابالودم کرده. 

ساعت 10 است و امیرحسین هم چنان نق می زند، امیرعلی هم از من می خواهد تا برایش با لگوها بوس(اتوبوس) بسازم و بهانه می گیرد. 

نهار را می گذارم، نهار روزهای بی حوصلگی، آبگوشت. 

خوشم می آید از این غذا، مواد را می چپانی در قابلمه و سه ساعت بعد سراغش می روی، آماده است و خوشمزه. 

تنها زحمتش کوباندن دنبه یا چربی و اضافه کردن نمک و رب در اواسط پخت است. 

دیگر کم آورده ام. امیرعلی را بالا می فرستم و امیرحسین را می خوابانم. خودم هم کنارش می خوابم. اما انگار قصدش خوابیدن نیست. هزار بار بیدار می شود و هزار بار بیدار می شوم. 

آخرِ سر نگاه تندی به مادر نامنعطف وجودم می کنم و زنگ می زنم واز مادرم می خواهم که نجاتم دهد از بی خوابی. 

مادرِ نامنعطف، نگاه معناداری می کند، سری به نشانه تاسف تکان می دهد و نچ نچ کنان عبور می کند. 

مادر خسته ی وجودم اما محکم بغلم می کند و آهی از سر آسودگی کشد. 

و من برای دو ساعت بی دغدغه و آرام به خواب می روم. 

ساعت یک که بیدار می شوم پر از انرژی و نشاطم. دستی به سر و روی خانه می کشم و دنبال بچه ها می روم. 

____________________________________

شاید بعد از خواندن این روایت با خود بگویید تو که کاری نکرده ای که این چنین خسته ای! بی خوابی اینقدر اذیت کننده است؟ 

باید اعتراف کنم درد واقعی بی خوابی کشیدن شبهای متوالی را نه آدمی که برای دیدن سریال مورد علاقه اش بی خوابی کشیده(منظورم فقط شما دوتا نیستید) می فهمد نه آدمی که  مشغول هر کاری جز بچه داری در شبانه روز است... 

درد فرسوده کننده اش را فقط یک مادر می فهمد که استراحت ندارد، هم مادر است، هم خانه دار، هم اشپز، هم همسر و هم مادر​​​​​​. 

 

 

پ. ن

قصدم این نیست که مادری را ترسناک و زجرآور نشان دهم که حقیقتا هم اینگونه نیست، تنها قسمتی از روزم را روایت کردم که قطعا هر روز با روزهای قبل و بعدش متفاوت است و میان این همه خستگی، شیرینی هایی ست که روح مادر را جلا می دهد و به وجودش وسعت می بخشد. 

 

 

 

 

 

  • مهرنویس

​فکر می کردم بعد از تولد دومی، فقط اولی ست که حسادت و احساسات منفی را تجربه می کند،فکر نمی کردم من هم درگیر این احساسات شوم اصلا... 

پیش بینی نمی کردم مرا پس بزند و بچسبد به مادرم و از او جدا نشود و مرا نخواهد... 

این ها را که می نویسم بغض دارم و اشک

از صبح سعی می کنم مثل همیشه با او بازی کنم، ارتباط بگیرم،اما نگاهش فرق کرده، غریبی می کند انگار... 

حالم بد است، برای حال دلم دعا کنید. 

به خودم می گویم هر دومان به زمان احتیاج داریم، بر می گردد دوباره و می چسبد به من... 

میدانم هم که اوضاع تغییر می کند و پذیرش در او ایجاد می شود به لطف خدا. 

اما الان دل وامانده ام شدیدا می خواهد مامانش باشد، همان مامان همیشگی که محکم "بغلم"  می کرد و می فهمیدم با دیدنم ذوق می زند.

رورهای پر بحرانی را می گذرانم

محتاج دعایم

  • مهرنویس

دارم روزهایی را زندگی می کنم که هم خیلی می ترسیدم از آمدنشان، هم نگران بودم بابتشان و هم لحظه شمار برای رسیدن و تجربه کردنشان!

خودم را آماده کرده بودم برای تجربه دردهای وحشتناک، برای درک نشدن، برای روزهایی که از بدنم متنفر می شوم و دلم می خواهد تمامم را بردارم و از این بدن خسته و له و برش خورده و دوخته شده فرار کنم.

برای لحظه کُشنده ی پایین آمدن از تخت برای اولین بار، انتظار برای مرخص شدن و فرار از بیمارستان، درد بخیه ها بعد هر بار رد شدن از روی سرعت گیرها تا رسیدن به خانه، لحظه مواجهه پیش بینی ناپذیر امیرعلی با برادرش، واکنش های اطرافیان، برای افسردگی احتمالی، برای پذیرش حرف ها و رفتارهای حرص درآور برخی آشنایان و...

این ها را برای خودم لیست کرده بودم تا آماده باشم. تا در موردشان فکر کنم و بهتر مواجهه داشته باشم. 

و هزار بار راضی هستم از این کار

و هزاران بار خدا راشکر بخاطر تمام زندگی و خصوصا این چند روز 

چند روزی که الحمدلله خوب گذشت و احوالاتم خوب است

هر چند درد جسمانی خیلی خیلی بیشتری را از دفعه قبل تجربه می کنم و مسئولیتم هم بیشتر شده، اما روح من، جان من، فعلا آرام است خدا را شکر.

جز چند رفت و آمد گذری احساسات منفی بابت اینکه نمی توانم خیلی کنار امیرعلی باشم فعلا، حال روحم خوب است.

نفس می کشم، خوب نگاه می کنم، جزییات قشنگ را به خاطر می سپارم و زندگی می کنم. 

گاهی هم از خودم تعجب می کنم.بیشتر از انچه انتظارش را داشتم مقاومت نشان دادم، تحمل کردم.

دلم می خواهد تمام این لحظات را، با تمام عطر و رنگ و حسشان، جایی در بهترین قسمت ذهن به خاطر بسپارم.

ان وقت هر زمان، هرجا کم آوردم و خسته شدم، فایل خاطرات "دومین بار که مامان شدم"  را بردارم و ورق بزنم. دلم می خواهد تمام این روزها را از بَر کنم! 

روزهای سخت و شیرین! 

هنوز اول راهم

می دانم روزهای خیلی سخت، خیلی شیرین و انواع خیلی های دیگر در راهند 

برای تمامشان، الهی مددی!

 

 

 

  • مهرنویس

خودم هم حالم را نمی فهمم... 

گیج و سردرگم و البته نگرانم. 

برای اولین بار تجربه ی خوبی نداشتم از آن اتفاق

هر چند که خداراشکر همه چیز به خیر و سلامتی بود، اما حال من و خصوصا روان و دلم اصلا خوش نبود... 

هر صبح با خستگی و درد بلند می شدم و هر غروب غم تمام عالم می نشست روی دلی که انگار کلی زخم خورده بود. 

می خندیدم، زندگی می کردم، مادری هم... اما حقیقتا آشوب بودم. 

هیچ کس، هیچ کس در آن زمان مرا نفهمید و کنارم نبود. 

انگار که آسمان سوراخ شده باشد و نوزاد افتاده باشد بغلشان، زمین هم دهن باز کرده باشد و مرا، تمام مرا بلعیده باشد... 

هیچ کس مرا نمی دید انگار.... مراقبم بودند، خیلی زحمت می کشیدند، از نوزاد نگهداری می کردند، غذای خوب و مقوی و کمک زیاد...هنوز شرمنده محبت های ناتمام مادرم هستم... 

اما... درد من عمیق تر از این حرفها بود... هزار بار خداراشکر که دغدغه نگهداری و کمک گرفتن نداشتم و با این حال باز حال روحیم چنین بود. 

هیچکس مرا نمی فهمید... اندوه درونم را... دلم میخواست یکی فقط گوش باشد و من بگویم زهرای الان چه حسی دارد... 

چه می کشد! چه کشیده در آن ساعات پر استرس بیمارستان. 

گوشی نبود اما... همه می خواستند من فقط شاکر باشم بابت داشتن چنین لحظاتی و حق هم داشتند... 

چون هیچکدام "من"  نبودند. 

حالا که قرار است دوباره آن روزها تکرار شود، این است حال من... 

گیج و سردرگم و نگران و ترسان 

نکند این دفعه حال بدتری داشته باشم؟ 

نکند فلانی مراعات حالم را نکند و نفهمد مرا؟ 

پسر بزرگه را چه کنم؟ نکند برای هیچکدامشان کافی نباشم؟ 

کلی حرف در ذهنم دارم که به اطرافیانم بگویم... 

کلی توصیه و نصیحت

چون نمی دانم بعد تولد نوزاد حالم چطور خواهد بود. 

می ترسم از حال بد...

از حال بدی که هنوز نیامده و اصلا معلوم نیس تجربه خواهم کرد یا نه... 

خوانده ام که این احوالات تا دوهفته پس از زایمان طبیعی ست، بالا و پایین شدن سطح هورمون ها و ازین صحبت ها... 

ولی عمیقا آرزو می کنم این بار شادی باشد و حال خوب!

محتاجم به دعایتان:) 

 

 

  • مهرنویس

فیدیبو را باز کردم، ماراتن ادبیات فرانسه.

و کتابی که بریده هاش را زیاد دیده ام، تصاویرش را، دیالوگ هایش را و تعریفش را... 

ده یازده سال قبل هم خوانده بودم اما شاید کامل نه...

چون این بار که خواندم جدید بود برایم.

گاهی به مفاهیم و حرف های قشنگی برمی خوردم، اما فقط قشنگ...

اصلا آن چیزی که انتظارش را داشتم نبود.

البته می دانم که قطعا هرکس به اندازه فهم خود بهره می برد(دنبال بیت هایی با این مضمون می گردم در سرم، چیزی به ذهنم نمی رسد سر صبحی)

اما من لذت نبردم از خواندنش...

چرا بقیه اینقدر لذت می برند؟

چرا شاهکار ادبی ست؟

(حالا چون من کیف نکردم نباید بقیه لذت ببرند و شاهکار باشد مثلا🤣) 

تحلیل و نقدهایش را هم خواندم، بیشتر فهمیدم اما بیشتر لذت نبردم.

خلاصه که اگر قلم تمام نویسندگان فرنچ این‌گونه باشد شاید در نهایت ماراتن ادبیات فرانسه را بیخیال شوم در همین ابتدا:)

اگر دوست داشتید بیایید و از خوبی های شازده کوچولو بگویید تا من بیشتر بفهمم که چه قدر کم میفهمم:)

 

 

  • مهرنویس