مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

از من جدا مشو که تویی نور دیده ام....

سه شنبه, ۷ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۰۵ ق.ظ

 

از صبح، بالا خونه مامان بودم تا ساعتای5 عصر،امیرعلی میموند بالا، من میومدم پایین، کتری رو میذاشتم و شام و دور و بر خونه رو جمع میکردم....

بعدش میاوردمش خونه خودمون تا وقتی همسرم میاد خونه باشه.... وقتی می اومد من تو اشپزخونه بودم مشغول اشپزی، پسر بغل پدر....

منتظر بودم غذا اماده شه، دوباره بذارمش بالا شاممونو بخوریم، سریالمونو ببینیم و بعد خودمم برم بالا برای خواب... هرچند که اصلا دوست نداشتم برگردم بالا، دوست داشتم خونه خودمون راحت تا صبح بخوابم...

به هر بهانه ای نوزادم رو خونه مامان میذاشتم تا بیشتر با همسرم باشم، مثل قبل، اما هیچ وقت مثل قبل نمی شد، چون دیگه فقط ما دوتا نبودیم....

یک موجود کوچولو اضافه شده بود که هردومون در قبالش حس مسئولیت داشتیم و داریم....

جای خالیش تو خونه حس می شد... باید می بود.... هر چند برای هردومون نگهداری ازش تو اون برهه سخت بود. 

دیگه فقط من و او نبودیم.... همه چی تغییر کرده... من مامان شدم و او بابا. 

و بچه ای که باید تو خونه خودمون باشه.... 

 

 

الان اما شرایط فرق کرده.... 

دیگه نمیتونم ازش جدا شم. وقتی تنها بالاس با اینکه میدونم چقدر مراقبشن ولی باز دلم اروم نمیگیره و سریع میارمش پایین

چند وقتی هست که فقط با هم میریم و با هم میایم.... 

دلم براش تنگ میشه....فکر و ذکرم مشغولشه.... از اول صبح تا اخر شب... 

ازینکه روزهام پر شدن از وجودش، صداش، جدیدا خنده هاش و حتی گریه ها و نق زدناش خوشحالم.... 

 

حالا تقریبا دوماهی هست که خونه خودمون می خوابیم و حتی اگه خیلی گریه کنه خودم نگهش میدارم... 

خودم قطره ی ویتامینش رو میدم،پوشکشو عوض می کنم، حمام می برم.... 

اون اوایل اونقدر احساس بی کفایتی داشتم که فکر نمی کردم حتی یه روز بدون مامانمم بتونم بچه رو نگه دارم... 

اما خوشحالم که از یه جایی به بعد دوباره حس استقلال طلبیم زنده شد و تونستم مادری رو شروع کنم اون طور که دوست داشتم. 

پشیمون نیستم که یه ماه اولو طور دیگه ای رفتار کردم... چون واقعا نمی تونستم، خسته بودم، جسمی و روحی.... خصوصا روحی.... 

نیاز داشتم تو خونه بدون نوزدام تنها باشم،دوتایی شام بخوریم و مثل قبل سریال ببینیم و حرف بزنیم،راستش انگار هنوز در مرحله پذیرش عضو جدید بودم... منی که از بچگی عاشق بچه ها و خصوصا نوزادا بودم، دوران بارداری لحظه شماری می کردم که زودتر برسه لحظه تولدش، اما وقتی اومد حس کردم اون طور که باید عاشقش نیستم.... حس خاصی نداشتم... بیشتر درگیر حال خودم بودم.... 

اون دوره یک ماهه تموم شد، من امیرعلی رو قبول کردم، پذیرفتم مادری رو. 

حالا خداروشکر حالم بهتره،احساس بی کفایتی رفته و حس خوبی دارم از مادری کردن... 

حالا وقتی منو می بینه و میخنده عاشق تر میشم... میگم عه،امیرعلی هم منو پذیرفته، میدونه مادرشم... چشاش دارن میگن... 

خوشحالم که به خودم فرصت دادم، استراحت کردم هر چند اون روزا حس میکردم اصلا زمانی برای استراحت ندارم و خیلی خسته بودم..... 

میخوام بگم لازمه تو زندگی به خودمون فرصت بدیم.... یه مدت بریم یه گوشه وایسیم و زندگیمونو از دور تماشا کنیم... استراحت کنیم.... به مدت بریم تو حاشیه.... کم رنگ بشیم.... با خودمون باشیم.... 

وقتی حس کردیم حالمون بهتره برگردیم و با یه انرژی مضاعف ادامه بدیم. 

از این زنگ تفریحا استقبال کنیم، نترسیم، عذاب وجدان هم نداشته باشیم. 

 

 

 

نظرات (۹)

  • مامان دوقلوها
  • سلام عزیزم .ممنون ان شاءالله 😘

    خوش به حالت برا پستت 8 تا نظر گذاشتن😔😂🤣

    پاسخ:
    😂😅😍
    میام واسه یکی از پستات9 تا نظر میذارم دوست جان 😘
    تو جون بخواه

    من روزهای اول اصلا اینکار رو نکروم حتی شب هایی که مجبور بودم تا صبح  بیدار باشم و حضور مامانم فقط ۱۰ روز طول کشید... یعنی نمیخواستم فک میکردم بقیه با خودشون چی میگن... فکر می‌کردم این ناتوانی منه که خودم از پس شرایط برنیام... تا اینکه به خاطر مدرسه مجبورم امیرعباس رو بزارم و برم... و در کنار نگرانی های زیاد و اینکه فکر میکنم یک چیری گم کردم حس خوبی دارم... همیشه به خاطر حسم عذاب وجدان داشتم اما ممنون از پستت

    پاسخ:
    عزیزم،دقیقا میفهمم چی میگی و اون موقع چه حسی داشتی. منم خیلی میترسیدم بقیه فکر کنن کفایت لازمو ندارم و بعد کمرنگ شم تو زندگی بچم. 
    اما الان الحمدلله میبینم اونطوری که فکر میکردم نیس
    هم مادر و هم پدر نیاز دارن گاهی کنار بکشن و برن تو دنیای خودشون، البته اگه فرصتش بشه😅
    خیلی باید تمرین کنیم که این عذاب وجدانا کمتربشن، اما سخته، چون ما دخترای مامانایی هستیم که همیشه کنارمون بودن، کمتر برای خودشون بودن و حتی تا همین الان دائم دغدغه مارو دارن.... حس می کنیم اگر ما اینطوری نباشیم مامان خوبی نیستیم😁
    خدا خودش کمک کنه

  • مامان دوقلوها
  • شوهرم که اصلا فراغت ندارن😓

    بنده خدا همیشه در حال تلاش، ما حتی تایم دونفرمون هم به شدت کمه.صبح بیدار میشیم اگه بشه که کم هم‌میشه باهم صبحانه میخوریم،بعد ایشون سرکار تا نهار،میان نهار میخورن و چند دقیقه ای چرت بزنن دوباره سرکار تا ۱۰ ،۱۰ ونیم شب.خسته برمیگردن و شام و خواب.

    از طرفی برای انجام کارهامون  ۹۰ درصد برای رفتن به دکتر و کارهای اداری بچه هارو میزاریم پیش کسی،دیگه برای وقت دونفرمون به سختی میشه دوباره بچه هارو بزاریم و کسی قبول کنه.میخوام بگم اگه اوقاتی که سرکار نیستن ،اکثرا به اجبار باید بریم دنبال کارهای مثل دکتر رفتن و ...،نمیشه اختصاصی برای خودمون.

    خلاصه خداروشکر ،برامون خیلی دعا کنید.

    پاسخ:
    خداقوت واقعا
    تجربه ای ندارم برای همین پیشنهاد دادن و.... از طرف من شبیه قصه است😅
    خدا برکت بده به زمانتون و الهی دیگه کار اداری و دکتر رفتن لازم نباشه تا بیشتر کنارهم باشین
  • مامان دوقلوها
  • سلام عزیزم.منم خوشحال شدم از پست جدید😉

    چه دورانی رو گذردونی، جالب بود برام.خداروشکر سپری شدن.

    از حسن هم جواری با مامان نهایت استفاده رو بکن😇🥰😀.

     برای من این اتفاق خیلی کم‌افتاده و به شدت بهش احتیاج داریم من وهم همسر.

     

    اما بعید میدونم بشه کاری هم‌کرد ،ما ۴ تا داریم کسی جرات نداره نگهشون داره😄 البته دوست داریم دونفری بریم سفر 😜.

     

    پاسخ:
    سلام😍
    ممنون از محبتت
    راه دور هستین وگرنه میشد دوتا از کوچولوها رو بذارین حداقل برای دوساعت، فشار و خستگی کمتری رو تجربه می کردین...الان می تونید وقتی که همسرتون فراغت دارن بخواین یه ساعت نگه دارن بچه ها رو و شما یه ساعتی برای خودتون باشین. 
    سفر دو نفره دیگه خیلی فانتزیه😁

    وای خیلی پست خوبی بود

    زندگی واقعیِ واقعی

    واقعاً با پوست و گوشت و خونم این شرایط رو درک کردم

    دقیقاً اوایل خسته و فرسوده

    و بعد از مدتی وابسته و دل نگران

    البته منم خیلی شرایط اینکه زهرا رو بذارم پیش کسی و خودم برای خودم یا با همسرم برای خودمون باشیم رو نداشتم

    اما همین که گاهی خونه مادر یا مادر شوهرم میذاشتمش پیششون تا خودم یکم استراحت کنم سریع این حس دل نگرانی مادرانه میومد سراغم

    یادمه اوایلی که دنیا اومده بود نه، یکم بعدش به مامانم میگفتن جالبه نه با زهرا خوابم می‌بره نه بدون اون😂

    در کل حال عجیبیه و البته جذاب🥰

    پاسخ:
    الان که بزرگ تر شده حست چیه؟ میتونی برای مدت طولانی دور باشی ازش؟ 

    چقدر زنی که تو تصویر هست رو دوست دارم

    حالت چونه ش مثل منه😍

    پاسخ:
    دوباره رفتم نگاش کردم😅
    خیلی دنبال عکس مناسب گشتم تا اینو پسندیدم
    چونتو یادم رفته🤦‍♀️😂

    خب میدونی من هیچ وقت چنین تجربه ای نداشتم که کسی برام بچه نگه داره و من خلوت کنم 

    چون همیشه تو شهر غریب و دست تنها بودم

    برای همین از اول خییلی وابسته ی دخترام بودم و نمیتونم درک کنم

     

    اما فکر می‌کنم خوب بود اگه یه فرد خیلی معتمد داشتم و بدون دغدغه میتونستم یکساعتی رو برای خودم باشم.........

     

     

     

    کار خوبی کردی

    همیشه سعی کن مادر کافی باشه نه کامل

    اینطوری خودتم فراموش نمیشی و بچه هاتم حالشون بهتره... 

     

    پاسخ:
    اره،ادم نیاز داره گاهی برای خودش باشه،سعی میکنم
    از الان ذهنم درگیره سال دیگه (به شرط حیات) چکار کنم؟ برم یا مرخصی بگیرم
    دلم برای مدرسه تنگ شده اما میدونم یه سالگی هم سن حساسیه برای دور شدن حتی چند ساعت
    فعلا تصمیم گرفتم تا زمانش نرسیده خیلی بهش فکر نکنم... اما نمیشه

    خیلی خوشحال شدم که نوشتی 

    این مدت بس که پست مرخصی رو خوندم خسته شدم😅

    پاسخ:
    از بس محبت داری😘
    خوشحالم که میخونیم
    بشه ببینمتون... شما و حاج خانم نورالهدی رو
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">