مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

شش ساعت و نیمی که گذشت:)

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۲، ۱۰:۴۷ ق.ظ

ساعت 6:30

_صبح به خیر

_....

_سلام

با ضعیف و ناراحت ترین صدای ممکن جواب می دهم:سلام.

اگر جوابش واجب نبود که باز هم سکوت جایز بود در منطق من، منطق که نه، در مانیفست احساسات من. 

هم چنان بالای سرم ایستاده و می فهمم  نگاه می کند، من هم نگاه می کنم، اما نه به او، به طفلی که از یک نیمه شب تا 6:30 صبح دل درد داشته و گریه می کرده و هنوز هم آرام نشده کاملا.

می رود تا آماده شود، صدای سشوار را به صدای جاروبرقی تغییر می دهم شاید چاره بیفتد و کمی بخوابد این پسر.

وقت رفتن هم چند دقیقه ای کنارم می ایستد و نگاهم می کند تا حرفی بزنم. 

کلی جمله در ذهنم آماده کرده ام که صبح دم رفتنش، مثل تیری پرتاب کنم و تخلیه شوم،اما حالا...حالا می دانم سکوتم بهتر به او می فهماند که بدجور خسته و عصبانی هستم.

می فهمد که قصد حرف زدن ندارم، خداحافظی می کند و می رود.

و پسری که هم چنان بیدار است و نق می زند.

تقصیر او نیست این حجم خستگی، خودم اصرار دارم او شب ها بخوابد تا صبح بتواند بیدار شود، کارش زیاد است و سنگین، می گویم من صبح می توانم استراحت کنم، تو نه. 

اما نمی دانم چرا اینقدر عصبی هستم از اینکه دیشب کمکم نیامده، منطقی نیست این عکس العملم... 

بعد از رفتنش برادر پسر هم تکانی می خورد و غلتی می زند، آهی می کشم، می دانم وقت بیدارشدنش است و حتی اگر نوزاد خانه مان بخوابد، باز من نمی توانم بخوابم.

در ذهنم مرور می کنم:امیر حسین که خوابید امیرعلی را بالا پیش مامان می برم تا خودم هم بخوابم.

بعد آن قسمتِ خیلی مادرِ نامنعطفِ وجودم فریاد می زند:بی خود می کنی! بچه های تو هستند، بقیه چه گناهی کرده‌اند که بی خواب شوند. تسلیمش می شوم،درست می گوید. 

به جایش به  این فکر می کنم که به جای یک ساشه، دو ساشه مولتی کافه را در فنجان بریزم، بعد یادم می آید جایی خوانده ام که مصرف زیاد کافئین ممکن است زمینه افسردگی را فراهم کند، در این شرایط فقط افسردگی را کم دارم! این می شود که به یکی اکتفا می کنم، البته هنوز در ذهنم.

امیرحسین که می خوابد زیر کتری را روشن می کنم و کنارش دراز می کشم.ساعت7:45 است. 

رو به سقف خانه می گویم:خدایا، جفتشان تا 9/30 بخوابند و من هم.

بعد بلند می گویم:می دانم این طور نمی شود! از عمد این را می گویم که پیش خدا مظلوم نمایی کنم و دلش برایم بسوزد،بلکه واقعا همه تا 9:30 بخوابیم. 

چشم هایم را می بندم. چند خواب مزخرف و ترسناک و مسخره ظاهر می شوند و بعد صدای امیرعلی که مشغول بازی با لگوهایش است.

ساعت9:20 است، خوشحالم که خدا صدایم را شنیده و خوابیده ام. 

دلم نمی خواهد بلند شوم، اما نق نق های امیرحسین  پررنگ تر می شود و می فهمم که گرسنه است، شیشه را آماده می کنم و بعد هم امیرعلی مَمی(غذا، هرچیزخوردنی) می خواهد و باید صبحانه حاضر باشد. 

با اینکه تقریبا دوساعت خوابیده ام اما بی خوابی شب بی حال و خوابالودم کرده. 

ساعت 10 است و امیرحسین هم چنان نق می زند، امیرعلی هم از من می خواهد تا برایش با لگوها بوس(اتوبوس) بسازم و بهانه می گیرد. 

نهار را می گذارم، نهار روزهای بی حوصلگی، آبگوشت. 

خوشم می آید از این غذا، مواد را می چپانی در قابلمه و سه ساعت بعد سراغش می روی، آماده است و خوشمزه. 

تنها زحمتش کوباندن دنبه یا چربی و اضافه کردن نمک و رب در اواسط پخت است. 

دیگر کم آورده ام. امیرعلی را بالا می فرستم و امیرحسین را می خوابانم. خودم هم کنارش می خوابم. اما انگار قصدش خوابیدن نیست. هزار بار بیدار می شود و هزار بار بیدار می شوم. 

آخرِ سر نگاه تندی به مادر نامنعطف وجودم می کنم و زنگ می زنم واز مادرم می خواهم که نجاتم دهد از بی خوابی. 

مادرِ نامنعطف، نگاه معناداری می کند، سری به نشانه تاسف تکان می دهد و نچ نچ کنان عبور می کند. 

مادر خسته ی وجودم اما محکم بغلم می کند و آهی از سر آسودگی کشد. 

و من برای دو ساعت بی دغدغه و آرام به خواب می روم. 

ساعت یک که بیدار می شوم پر از انرژی و نشاطم. دستی به سر و روی خانه می کشم و دنبال بچه ها می روم. 

____________________________________

شاید بعد از خواندن این روایت با خود بگویید تو که کاری نکرده ای که این چنین خسته ای! بی خوابی اینقدر اذیت کننده است؟ 

باید اعتراف کنم درد واقعی بی خوابی کشیدن شبهای متوالی را نه آدمی که برای دیدن سریال مورد علاقه اش بی خوابی کشیده(منظورم فقط شما دوتا نیستید) می فهمد نه آدمی که  مشغول هر کاری جز بچه داری در شبانه روز است... 

درد فرسوده کننده اش را فقط یک مادر می فهمد که استراحت ندارد، هم مادر است، هم خانه دار، هم اشپز، هم همسر و هم مادر​​​​​​. 

 

 

پ. ن

قصدم این نیست که مادری را ترسناک و زجرآور نشان دهم که حقیقتا هم اینگونه نیست، تنها قسمتی از روزم را روایت کردم که قطعا هر روز با روزهای قبل و بعدش متفاوت است و میان این همه خستگی، شیرینی هایی ست که روح مادر را جلا می دهد و به وجودش وسعت می بخشد. 

 

 

 

 

 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۲/۰۶/۰۲
  • ۱۲۲ نمایش
  • مهرنویس

دوفرزندی

مادرانگی

مامان بی خواب

نظرات (۶)

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
  • ان شالله بزودی پسر کوچولو هم بزرگتر میشه و خوابش منظم میشه

    واقعا کم خوابی و بی خوابی روان آدمو پریشون میکنه، حق داری

    پاسخ:
    ممنونم
    آره🥱

    اخیییی.حیف خوابم سنگینه ونمی تونم کمک دستت باشم صبح ها. مخصوصا با این ماهی که همش در گیر بودم اون ساعت♥️

    هروقت خواستی بخوابی صدام کن♥️😎سعیمو میکنم💋امیدوارم انقدر بزرگ بشن که لذت بی خوابی به خاطر دیدن یک فصل 22قسمتی سریال رو تجربه کنی. 

    پاسخ:
    تو بخوای می تونی😁منم خوابم سنگین بود، یادت نیس؟
    حالا کجاست اون روزا؟
    دستت درد نکنه چند روزیه میاین خیلی خوبه می خوابم

    درست میگی آدم هیچ چاره ای نداره  واقعا امیدوارم این روزها برات به سرعت و راحتی بگذره ای کاش میتونستم کمکی بکنم

    پاسخ:
    محتاج دعام

    سلام زهرا جان چقدر عجیب بود روایت واقعا من چون خودم خیلی خواب برام مهمه وقتی خوندم عصبی شدم دیگه شما که جای خود داری😁 انشاالله پسرک بهتر بشه و مدارا کنه😁 ولی به قول دستمون دیگه شما از ساعت ۴ رو کمک همسرتون حساب کنید انشاالله که کارگر باشه ... خداقوت بهت

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    شما یادت رفته نوزادی امیرعباسو احتمالا، این جور مواقع ادم چاره ای نداره دیگه. 
    منم رو خوابم به شدت حساس بودم. 
    ممنونم

    فقط باید بگم خداقوت بده❤️

     

    پاسخ:
    ممنونم💐
    خدا خیلی کمک می کنه، وگرنه که من آدم بسیار کم تحملی هستم در برابر بی خوابی🥴

    یک روایت کاملا ملموس از یک روز مادری با دو تا بچه پشت سر هم

    خییلی خیلی سخت تر از چیزی هست که آدمی که تو این شرایط نبوده بفهمه

    این وسط ذهنت هم مشوش باشه و اطرافیان هم حرفای اضافه بزنن خیلی عجیب میشه اوضاع

    امیدوارم خدا توان ت رو اضافه کنه زهرا

    ولی بااااید از همسرت شبا کمک بگیری

    آقایون توان بدنی بیشتری دارن

    و اینکه نهایتا خسته بشن میرن یه جا استراحت

    مثل اتاق خواب خونه مادراشون😀

    ما کجا رو داریم بریم؟

    پاسخ:
    آره.... 
    ممنون عزیزم
    😁😁😁
    کجا باید بریم؟ 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">